۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

دلم شب زده در این غربت قریب و چشمهایم ثانیه ها را تندتر می شمرند
حیف که پاگیر عشق شده ام وگرنه دریاها را پیاده بادبان می زدم تا به تو رسم

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

چگونه است که وقتی به خاته بازمی گردی غریبی تو دیگر
غریبی برای خیابانها ، برای رفتگرها ، برای رانندگان ، دوستان و دوستان نزدیکتر ز جان
دیگر گنجشکهای اندک حیاط برایت صبح ها نمی خوانند و گربه های ملوس برایت شاخه و شانه می کشند
تو کم کم له می شوی آب می شوی زیر رد سنگین نگاهها
انگار وقتی رفتی ، زخمی سر باز کرد در دل آنها ، زخمی که با دوباره دیدنت دردش می گیرد
اینجا نگاهها تو را له می کند ، انگار تو را بو می کنند و بوی خاک خیابانهای شهر از تنت رفته
و تو بی حرفی می دانی که دیگر جای تو در این سرزمین آتش نیست
و تو بی جدالی برای ماندن دوباره می روی تا بیش از این لک بی مهری را که بر پیشانیت است
در آینه چشمان کسانت نبینی و در خانه غربتی نباشی
تو می روی با درد ، با لبخندی تلخ
با چشمانی خشک و ضجه ای خیس و بی صدا
ولی هر بار که می روی می خواهی کسی دستت را بگیرد ، کسی خوشبختی نمایشی ات را باور نکند
کسی بگوید ، بیا و اینبار نرفتن را تجربه کن در کنار ما ماندن را دوباره خاطره کن
ولی با دستهای شیشه ای بدرقه ات می کنند تا تو دوباره گم شوی در غبار فرسنگها فاصله
و سیگاری که از آخرین دیدار ها برایت مانده تنها چیزیست که طعم وطن می دهد
و تو کم کم گم می شوی در حصار شیشه ای و دیگر دستها از حرکت ایستاده و تو رفته ای با چشمانی خشک

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

پیغام گیر تلفن شاعران بزرگ

پیغام گیر حافظ :

رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!...تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!/بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام...زآن زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور !

پیغام گیر سعدی:

از آوای دل انگیز تو مستم...نباشم خانه و شرمنده هستم/به پیغام تو خواهم گفت پاسخ...فلک را گر فرصتی دادی به دستم

پیغام گیر فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای...که رسم ادب را بیارم به جای/به پیغامت ای دوست گویم جواب...چو فردا بر آید بلند آفتاب///پیغام گیر خیام:این چرخ فلک عمر مرا داد به باد...ممنون توام که کرده ای از من یاد/رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش...آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!


یغام گیر مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون،رقصان شوم!...شوری برانگیزم به پا،خندان شوم شادان شوم !/برگو به من پیغام خود،هم نمره و هم نام خود...فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!

پیغام گیر بابا طاهر:

تلیفون کرده ای جانم فدایت!...الهی مو به قوربون صدایت!/چو از صحرا بیایم نازنینم...فرستم پاسخی از دل برایت !

پیغام گیر شاملو :

بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت...سنگواره ای از دستان آدمیت...آتشی و چرخی که آفرید...تا کلید واژه ای از دور شنوا...در آن با من سخن بگو...که با همان جوابی گویم...تآنگاه که توانستن سرودی است

پیغام گیر فروغ :

نیستم.. نیستم..اما می آیم.. می آیم ..می آیم/با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم.. می آیم ..می آیم/و آستانه پر از عشق می شود/و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند/سلامی دوباره خواهم داد!

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

دیگر نمی توان شکوفه جوان دیگری از این زمین پاک را در خاک داشت

هق هق گریه امونمو بریده ، از دیشب قفسه سینه ام بدجوری می سوزه تازه دارم مفهموم " جگر سوختن رو می چشم " ، نمی دونم یکدفعه چی شد شاید اینهمه فشار بلاخره سر باز کرد ، از زمانیکه ترک وطن کردم و غربت نشین شدم دیگه یک قطره اشک هم از چشمام نیومد انگار با خودم لج کرده باشم قهر کرده باشم مثل سنگ شدم ، آخه چقدر گذشته و چهره اونهایی که عاشقشون بودم رو مثل یک فیلم ویدیویی جلوی چشمام می دیدم چقدر می خواستم به دیوار زل بزنم تا چشمام سیاهی ببینه این بود که انگار ناخودآگاه تصمیم گرفتم که مثل سنگ بشم تا تو این غم غریبی نشکنم ، به خدا اینها شعار نیست من خورد شدم و مجبور شدم خودم یه خود دیگه به دنیا بیارم یه خود جدید بی گذشته ، یه رباط که می خنده و تو برنامه ایکه بهش دادند گریه برنامه ریزی نشده ، بعضی وقتها از اینکه قطره اشکی از چشمانم سرازیر نمی شد از خودم خجالت می کشیدم ، از اینکه صحنه های کشتار دوستانم را دیدم و از دیدن چشمان معصوم و پرسشگر ندا اشکی نریختم به خود می لرزیدم ، از اینکه با گلوی بسته درد را فریاد می زدم ، از اینکه صدا در من خفه شده بود ، تمام وجودم غم بود و ولی چشمانم خشک بود و دل با من قهر قهر بود اشک از من دور دور ، اما چه شد اینبار گویی دیگر کمرم شکست از اینهمه درد پیاپی گویی قهر دیگر بس بود، دستم به دریای باشکوه اشک خیس شد و قلبم در آیینه غرور تو سوخت ، دیگر نمی توان بی تو و بی فرداهای تو آرام داشت ، دیگر نمی توان شکوفه جوان دیگری از این زمین پاک را در خاک داشت ، من به دیدار تو می آیم ای آزاد مرد که جرمت جور دیگری به آزادی نگریستن بود و هزینه اش در سلاخ خانه دیو پرواز کردن ، من از این غربت تلخ به خانه می آیم ،

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

من یک دختر 16 ساله ام و در13 آبان( روز دانش آموز) که احساس می کردم روزی متعلق به من است می خواهم از تمامی آنچه تو امروز مانند یک آموزگار به من آموختی تشکر کنم .من از تو تشکر می کنم نه بخاطر ضربات باتومی که بر بدن من زدی ، که دردش را دوست دارم و هر زمان که نگاهی به زخمهایم می اندازم بزرگتر می شوم .از تو تشکر می کنم نه به خاطر حلقه اشکی که در چشمان مادرم دیدم ، وقتی که در مقابل برادر خردسالم به او دشنام های رکیک می دادی .از تو تشکر می کنم نه به خاطر لگدی که بر کمر مادر بزرگ هفتاد ساله ام زدی (تازه دو ماه از جراحی کمرش گذشته بود . )از تو تشکر می کنم نه به خاطر اینکه در یک کلاس عملی جامعه شناسی مفهوم حکومت دینی ، قانون اساسی ، مردم سالاری ، عدالت و .... را برایم معنا کردی .از تو تشکر می کنم چون به رشد جنبش سبز کمک کردی . کینه ای که در دل من و تمامی هموطنان سبزم کاشتی به ما توان استقامت و همبستگی می دهد .از تو تشکر می کنم چون تمامی آنچه حکومت جمهوری اسلامی 30 سال شعارش را داده بود ، را تو زیر سوال بردی نه ما !و از تو می خواهم که باز هم مرا بزنی ، به مادرم دشنام دهی ، و .... تا جنبش ما به بلوغ کامل برسد . من و جنبش سبز با هم بزرگ می شویم و می دانم که ما پیروزیم. و زمانی که ما پیروز شویم ، مطمئن باش که با تو و خانواده ات آن نمی کنیم که تو با ما کردی ، زیرا تو هم از ما بودی !!!!!!