۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

چگونه است که وقتی به خاته بازمی گردی غریبی تو دیگر
غریبی برای خیابانها ، برای رفتگرها ، برای رانندگان ، دوستان و دوستان نزدیکتر ز جان
دیگر گنجشکهای اندک حیاط برایت صبح ها نمی خوانند و گربه های ملوس برایت شاخه و شانه می کشند
تو کم کم له می شوی آب می شوی زیر رد سنگین نگاهها
انگار وقتی رفتی ، زخمی سر باز کرد در دل آنها ، زخمی که با دوباره دیدنت دردش می گیرد
اینجا نگاهها تو را له می کند ، انگار تو را بو می کنند و بوی خاک خیابانهای شهر از تنت رفته
و تو بی حرفی می دانی که دیگر جای تو در این سرزمین آتش نیست
و تو بی جدالی برای ماندن دوباره می روی تا بیش از این لک بی مهری را که بر پیشانیت است
در آینه چشمان کسانت نبینی و در خانه غربتی نباشی
تو می روی با درد ، با لبخندی تلخ
با چشمانی خشک و ضجه ای خیس و بی صدا
ولی هر بار که می روی می خواهی کسی دستت را بگیرد ، کسی خوشبختی نمایشی ات را باور نکند
کسی بگوید ، بیا و اینبار نرفتن را تجربه کن در کنار ما ماندن را دوباره خاطره کن
ولی با دستهای شیشه ای بدرقه ات می کنند تا تو دوباره گم شوی در غبار فرسنگها فاصله
و سیگاری که از آخرین دیدار ها برایت مانده تنها چیزیست که طعم وطن می دهد
و تو کم کم گم می شوی در حصار شیشه ای و دیگر دستها از حرکت ایستاده و تو رفته ای با چشمانی خشک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر